ـ آخرین چیزی که شکستم بازوی پدرم بود نه از اینکه از عمد باشه، دستام خود به خود حرکت کردن. مست بود و نمیتونست از روی زمین بلند شه، ازم خواست دستش رو بگیرم و بلندش کنم. منم دستش رو گرفتم. و بقیه ی اتفاقا خود به خود افتادن!
خرده های لیوان را از روی زمین جمع کرده و بی دقت به سمت سطل آشغال چسبیده به دیوار پرت کرد. دست های ظریفش را که به دلیل آب ریخته شده روی زمین خیس شده با دستمال قرمز رنگی که از توی جیب پشتی شلوارش بیرون آورده بود خشک کرد و دستمال را دوباره درون جیبش چپاند. مردمک های بی روحش بدون حرکت به جسم رو به رویشان زل زده و بین پلک زدن های آرامش هربار بیشتر فاصله می فتاد.
«میدونی چرا؟ چون یه روز، وقتی فقط هشت سالم بود، داشت منو میکشت!» یک قدم جلو رفت. لرزش ریز انگشتانش هیجان بیش از حدی که تمام وجودش گرفته بود را لو میداد. برای اولین نگاهش را از چشم های ترسیده و خیس زن گرفت و به سمت پارچه ی روی دهانش سوق داد. «میدونی چطوری؟»
دستش را روی موهای بلوند و درهم زن کشید. حس لرزش زن زیر دستانش دوز آدرنالین نایابی در بدنش چرخ میخورد را بالا میبرد. سرش را پایین گرفت و مماس صورت زن که بخاطر ریمل ریخته شده اش پیرتر به نظر میرسید قرار داد. چروک های دور چشمان سبزش حالش را بهم میزد. استخوان های انگشتش برای کوبیده شدن به دهانی که نیمه باز بودنش از پشت آن پارچه هم مشخص بود له له میزدند.
دستش را پایین برد. انگشتانش را دور کردن باریک زن حلقه کرد. گوشه ی لبش بالا رفت.
«دستش رو دقیقا همینطوری دور گلوم گذاشت. اول تهدید کرد که صدام درنیاد.» فشار انگشتانش را بیشتر کرد. «و بعدش این شکلی فشار داد. اگه ت میخوردم زیادترش میکرد. ولی من اینو نمیدونستم، متوجهش نشدم.» خیره به چشم های گشاد شده ی زن ناخن های دوکی شکلش را آرام درون گردنش فرو کرد. «کدوم بچه ی هشت ساله ای میتونه متوجه همچین چیزی بشه؟»
منتظر جواب نماند و ادامه داد: «کدوم بچه ی هشت ساله ای صرفا چون "بچه خوبی" نیست باید اینطوری تنبیه شه؟» جلوی لبخندی که هر ثانیه بزرگتر میشد را نمیخواست بگیرد، نمیتوانست بگیرد.
سرانگشتانش از شدت فشاری که وارد میکرد به سفیدی میزد. هیجان زده از تقلاهای بی فایده ی زن خندید.
ـ تو هم فکر میکنی بچه ی خوبی نبودم مامان؟
چرا بعضیا توانایی فراموش کردن اتفاقات بدی که واسشون افتاده رو ندارن؟
و همون بعضیا هر چند وقت یکبار مورد هجوم خاطرات همون اتفاق ها قرار میگیرن و از خودشون میپرسن چرا.
و این چرا انقدر پرسیده میشه که دیگه معنی خودش رو از دست میده. و این حس افتضاح اینکه همه چی تقصیر خودت بوده گوشتت رو میجوه و زبون میکشه روی استخونت. مهم نیست چقدر بهش اهمیت بدی یا نه. همیشه هست و همیشه هم میمونه.
همیشه به کسایی که زود با یه چیزی کنار میومدن و یه مدت بعدش حتی یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده حسودی میکردم.
ولی خب. همه ی آدما یه چیزی دارن که حتی اگه بخوان هم نمیتونن فراموشش کنن. تا آخر عمرشون باهاشون میمونه و جزئی از وجودشون میشه.
الان که دارم اینو مینویسم ناراحت نیستم. دارم فکر میکنم تا شاید یه چیزی یادم بیاد ولی مغزم خالیه.
و این خیلی خوبه.
بعد از چندین روز یا هفته حتی! مغزم خالیه و نمیدونین این سبک بودن بعد از یه مدتی که حکم یه وزنه ی ده کیلویی رو داشت چه حس خوبیه.
یه بخش از این حسی که الان دارم بخاطر وجود آدمای اطرافمه. کسایی که بودن و موندن و کسایی که تازه اضافه شدن و میدونم که قراره بمونن.
و یه بخش ازش به خودم برمیگرده. این قرنطینه و تنها بودن باعث شده حس خیلی بهتری به خودم داشته باشم.
نیاز داشتم که یه مدت طولانی فقط خودم توی دنیام باشم و اتاقم. و الان که همچین اتفاقی افتاده توی روحیم خیلی تاثیر گذاشته.
من از تنهایی انرژی میگیرم. جمع رو نمیتونم برای یه مدت طولانی تحمل کنم.
و الان هم از موضوعش که شروعش کردم خارج شدم و دارم چرت و پرت میگم !
درباره این سایت